از شمارۀ

دیدار، جایی در موسیقی

راه‌نگاریiconراه‌نگاریicon

موسیقی برای یک سگ شکاری

نویسنده: شادی اسعدی

زمان مطالعه:7 دقیقه

موسیقی برای یک سگ شکاری

موسیقی برای یک سگ شکاری

ساعت ۲۰:۲۰ شد و نوبت من بود. صدایم زدند. روی صحنه آمدم تا «لا گریما»ی فرانسیسکو تارگا را تک‌نوازی کنم. اوایل شهریور بود و گرمای مشهد هنوز تصمیم نداشت بی‌خیال‌مان شود. اما من چیزی از گرمای سالن اجرای کانون رشد و جمعیت احتمالاً صد و اندی نفره‌اش نمی‌فهمیدم. دستانم طوری یخ زده بود و پاهایم زمانی که از پله‌ها بالا می‌آمدم، طوری می‌لرزید که انگار از هتل ایگلوهای شمال نروژ سر در آورده‌ام. نگران بودم در همان چند قدمی که تا وسط استیج در پیش دارم، تعادلم را از دست بدهم و اول گیتارم را بیندازم و بعد خودم پخش زمین شوم. نشستم روی تنها صندلی یک صحنه‌ی خالی و برگه‌های نوتم را هم روی پایه‌ی نوت گذاشتم. تا این‌جای کار که آبروی استاد منصوری و یک تیم نوازنده‌ی ۵۰ نفره را نبرده بودم. تلاش می‌کردم بی‌تفاوت به چشم‌هایی که منتظرند یک بار دیگر با یک اجرای ضعیف و حوصله‌سربر ناامید شوند، اجرایم را شروع کنم و تصور کنم مثل تمام ۲۸ روز گذشته‌اش «لا گریما» را تنها برای خودم روی تختم و در نیمه‌های شب اجرا می‌کنم. من اضطراب اجتماعی دارم و از در معرض توجه قرار گرفتن می‌ترسم، خب باشد. حرفی نیست، از پس یک اجرای پنج‌دقیقه‌ای که می‌توانم بر بیایم. اما برخلاف حرف‌هایی که در کتاب‌های قدرت مثبت‌اندیشی آمده، تلاشم برای حفظ آرامش خاطر در لحظات سخت ناموفق بود و نتوانستم لذت و شادی عمیق حاصل از پیروز شدن بر شرایط دشوار را تجربه کنم. در اجرای همان خط‌های اول قطعه، انگشت‌های دست راستم که ملودی را می‌زدند، از روی سیم‌ها سر خوردند و مجبور شدم چند میزان را دوبار اجرا کنم. جایی که باید به روش «آپویاندو» می‌زدم، «تیراندو» می‌زدم و جایی که باید «تیراندو» می‌زدم، از «آپویاندو» استفاده می‌کردم.

 

آن اجرا یک افتضاح کامل بود. تماشاچی‌ها طوری تشویقم کردند انگار کمی قبل‌تر بهترین تک‌نوازی زنده‌ی گیتار در عمرشان را شاهد بودند، اما من شرمنده و خجالت‌زده بودم و عصبانی از این‌که پروپرانولولی که قبل از اجرا از میلاد گرفته بودم و رویش حساب باز کرده بودم، هم اثری نگذاشت. از این‌که مامان و بابا هم که جزو شاهدان آن رسوایی بودند، تمام شب با شور و شوق از دیدنم روی استیج تعریف می‌کردند و خوشحال بودند که می‌دیدند ظرف چند ماه گیتار به دست گرفتن بالاخره می‌توانم چهارتا نوت را درست و حسابی کنار هم بگذارم و صدایی از سیم‌ها دربیاورم. من از همه‌ی این تعریف و تمجیدهای ساختگی حالم به هم می‌خورد. از خودم بدم می‌آمد که فکر می‌کردم چون شب و روز را با موسیقی می‌گذراندم، پس می‌توانستم جدی‌تر درش وارد شوم و سازی را یاد بگیرم. اما شنیدن موسیقی با نواختنش فرق می‌کرد. اجرا کردن آکوردها و ریتم‌ها جلوی آدم‌ها به سادگی هم‌خوانی با آهنگ‌های هری استایلز در ماشین، توی یک جاده‌ی تاریک نبود. موسیقی با موسیقی فرق می‌کند. روزی که استاد منصوری ذوق‌زده خبر گرفتن مجوز اجرا را به من داد، در ثانیه‌ی اول تا انتهای مسیر را تصور کردم. من می‌روم روی استیج مثل یک نوازنده‌ی واقعی قطعه‌ای را اجرا می‌کنم و همه تک‌نوازی کم‌نظیرم را تحسین می‌کنند. زندگی موسیقایی‌ام از این لحظه به صورت حرفه‌ای شروع می‌شود و من مسیر آینده‌ام و چیزی را که برایش ساخته شده‌ام، پیدا می‌کنم. این هم از همان رویاپردازی‌ها و توهم‌هایی بود که آدم وقتی خودش و شخصیت و موقعیتی که دارد را فراموش می‌کند، درونش شیرجه می‌زند. من در آن لحظه یادم رفت واقعیتم اضطراب و ترس است. یادم رفت که من ورزش را ول کردم چون مدام وحشت این را داشتم که گند بزنم. استاد منصوری پیشنهاد داد تمرین گروه‌نوازی را بروم، چون در همان مدت کوتاه چم‌وخم گیتار خوب دستم آمده بود، اما من جلسه‌ی تمرین را پیچاندم و نشستم «هری پاتر و زندانی آزکابان» را خواندم، چون استاد منصوری چیزهای زیادی را درباره‌ی من نمی‌دانست. مثلاً این‌که من تا زمانی که تنها یک مخاطب دارم، طوری گیتار می‌زنم که به نظر «چم‌وخم‌اش را بلدم» که آدم‌ها اگر از یکی بیش‌تر شوند، من به هول‌ولا می‌افتم، جای آکوردها را یادم می‌رود، چنگ‌ها را سیاه یا سفید می‌زنم و ریتم از دستم در می‌رود.

 

اوایل که کلاس موسیقی می‌رفتم، مستِ لذت نزدیک شدن به آرزویم بودم. فکر می‌کردم می‌شوم مثل دختر کلاس بغلی در دبیرستان که گیتارش را با خودش می‌آورد و زنگ تفریح‌ها برای‌مان آهنگ می‌خواند و گیتار می‌زد. همان روز که بچه‌های کلاس‌مان از او درخواست کردند بیاید و در کلاس ما هم آهنگ بخواند، ظهرش برگشتم خانه و به بابا پیله کردم که باید برایم گیتار بخرد. برای اولین بار داشتم واقعاً تلاش می‌کردم که با او مکالمه‌ای برقرار کنم و قانعش کنم که حق با من است. خودش جوان که بود، پیانو می‌زد و سنتور درس می‌داد، پس حالا هم نباید من را از چیزی که خودش تجربه کرده بود، منع کند. البته گوشه‌ای از ذهنم خیال می‌کردم چون او استعداد موسیقایی داشته، لابد من هم دارم، اما از سر غرور و عدم تعلق، هیچ‌وقت نمی‌خواستم این را به زبان بیاورم. در هر حال، او خودش شیرینی جان موسیقی را کشیده بود و بعد ولش کرده بود، پس باید می‌گذاشت من هم زندگی خودم را با موسیقی بسازم. گیتار گرفتم، چند دور کلاس سلفژ رفتم و بعد هم کلاس گیتار ثبت‌نام کردم. مدتی گذشت و دیدم موسیقی‌ای که باید بنوازم، به شیرینی موسیقی‌هایی که می‌شنوم نیست که دیگر کلاس موسیقی رفتن و راه رفتن در خیابان با گیتاری که به دوشم است، جذابیت سابق را ندارد. دیگر احساس نمی‌کردم وقتی با گیتار از خیابان عبور می‌کنم، همه‌ی سرها برمی‌گردند و من را نگاه می‌کنند. من به نزدیکی با موسیقی عادت کرده بودم. ویلیام اروین در کتاب «فلسفه‌ای برای زندگی» درباره‌ی پدیده‌ی خوگیری به لذت می‌گوید: «پس از آن‌که سخت برای آن‌چه می‌خواهیم کار کردیم، معمولاً علاقه‌مان را به آن‌چه بدان میل داشتیم، از دست می‌دهیم.» احساس ناخوشی داشتم. انگار حالا که به نواختن موسیقی دسترسی پیدا کرده بودم، برایم از ارزش تهی شده بود. حسی شبیه یک فراغت طولانیِ چند هفته‌ای بعد از ماه‌ها کار بی‌وقفه که حوصله‌ی آدم را سر می‌برد. موسیقی برای من ترکیبی از خوشایندترین احساسات دراماتیک و نمایشی نیست. موسیقی معنای شکست می‌دهد، پر از حسرت است و البته دلهره را تداعی می‌کند. آخرین بار که تلاش کردم قطعه‌هایی را که به خاطر داشتم بنوازم، سال پیش بود. دو نفر اصرار داشتند که گیتار زدنم را ببینند. می‌ترسیدم با بی‌توجهی به خواسته‌شان ناامیدشان کنم و از طرفی هم می‌ترسیدم نواختنم ناامیدشان کند. نمی‌دانستم کدام ناامیدی بدتر بود، کدام ترس هولناک‌تر بود. من با موسیقی به هر راهی که سر می‌زدم، تهش به ناامیدی و ترس ختم می‌شد. باید چه کار می‌کردم؟ جز این‌که نگذارم نه بیش از اندازه جدی شود و زندگی‌ام را بگیرد و نه در حسرت رهایم کند و جای خالی‌اش بماند. حالا که به خاطرات موسیقایی‌ام فکر می‌کنم، احساسی دارم شبیه سگ‌های شکاری‌ای که به‌شان فرمان می‌دهند تا ردپای گم‌شده‌شان را دنبال کنند. حسی که رویش واژه‌ی harke را گذاشته‌اند: «خاطره‌ای در ناخودآگاه که با دلبستگی‌ای پیش‌بینی‌نشده به آن می‌نگرید، حتی با این‌که به یاد دارید در زمان وقوعش چه اندازه از آن وحشت داشتید.»

 

صد و دهمین شماره‌ی وقایع اتفاقیه قرار نبوده تصویری بی‌نقص و متظاهرانه از موسیقی و نقش‌ش در زندگی آدم‌ها خلق کند. نویسنده‌ای از ابتذال در موسیقی نوشته و دیگری از احساس نفهمیدن آن می‌گوید. در متن‌هایی هم با موسیقی خاطره‌بازی کردیم و قصه‌ی آهنگ‌ها و سبک‌های مورد علاقه‌مان را به تحریر درآوردیم که لزوماً برای هر کسی کنجکاوی‌انگیز و دوست‌داشتنی نیست. اما از همه‌ی این‌ها گذشته، من فکر می‌کنم این شماره از وقایع اتفاقیه برای آدم‌هایی که زندگی با موسیقی را یک تجربه‌ی انسانیِ مشترک اما منحصر به‌فرد می‌بینند، خواندنی و دل‌نشین باشد. پس پیشنهاد می‌کنم وقایع اتفاقیه‌ی دیدار: جایی در موسیقی را به همراهی موسیقی‌های مورد علاقه‌تان شروع به خواندن کنید.

شادی اسعدی
شادی اسعدی

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.